از سقفِ دلم، بارانِ یادت می چکد امشب...
دلم خیسِ خیس شده از خاطراتت
دلی که هر ثانیه از تپیدنش، با تــو خاطره دارد
نباشی ...
چه می کند با این همه خاطره،
که یتیم می شوند بی تو...
دلی که وقتی پایِ از تــو گفتن می رسد،
خودش قلم در دست می گیرد،
و رویایِ بیداری مرا تعبیر می کند...
و من...
فکر دستانِ مهربانت، یک لحظه رهایم نمی کند
.
.
دستهایت را محکم در دستانم می گیرم
از تو که پنهان نیست ولی...
می ترسم...
می ترسم از بی تو بودن
می ترسم از با تو نبودن
.
.
میدانی... آخر من بی تــو، بدونِ دستانت... راهِ خانه را هم گم می کنم
چه برسد به این جاده هایِ تب دارِ و پر پیچ و خمِ زندگی
مثلِ حسِ جدایی یک کودک از دستانِ مادرش،
و ماندن میانِ یک مسیرِ بی هدفِ...
مثلِ حسِ نابینایی که دلش را می سپارد به عصایِ سفیدش...
تمام اطمینانش را...
.
دستهایت را محکم در دستانم میگیرم،
با فانوسِ ایمانم،
و با هر قدم، اطمینان دارم، که روی جایِ قدم هایِ تو گام بر میدارم
پس نمی ترسم از سختی هایِ راهم
راهی که تــو برایم هموار کرده ای،
ترس ندارد، درد ندارد، رنج ندارد...
که تمام عُسرها با تــو در نظرم یُسر می شود
دستهایم که در دستانِ تــو باشد،
خیالم راحت است،
که هر لحظه نبضِ احساسم را می گیری
و هر لحظه بهترین حکمتت را نصیبِ خاطرم می کنی
دستهایم که مالِ تو باشد،
زندگی برایم، یک شعرِ عاشقانه یِ آرام است